امان از پنجرهی اتاق خوابی که هر روز به آفتاب صبحگاهی تمام قد سلام و خبردار نظامی میدهد. اگر دو پا داشت، از آن پنجرههایی میشد که هر روز چهار صبح پنج کیلومتر میدوید و تا ساعت شش دوشش را هم گرفته بود.
چشمانم را بستهام، امان از آفتاب
آرام آرام صدایی در گوشم زمزمه میکند
صدایش آرام آرام جانی تازه در رگهایم جاری میسازد
صدای تو
صدای تو
توی گوشم
ناگهان دستی بر خاطراتم میشد و
پروانههای دشت گل خاطراتم به آسمان پر میکشند
چشمانم را بستهام، امان از آفتاب
آرام آرام صدایی در گوشم زمزمه میکند
صدایش آرام آرام جانی تازه در رگهایم جاری میسازد
صدای تو
صدای تو
توی گوشم
ناگهان دستی بر خاطراتم میشد و
پروانههای دشت گل خاطراتم به آسمان پر میکشند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر