گذشته
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
در تار و پود منطق رویاهایم جریان دارد
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
یه جوری میزنم بچرخه مثل فرفره
کامیون سنگین داره میاد
بعد کرونا، باد نده سنگین حرکت کن
تو بالا سنیه ، یه نفس عمیق
مثل ستون تخته جمشید
زخمی و کر و کثیف اما استوار
ترمز خبری نیست
دستی مستی جلودار نیست
با کله میام
۱۵ تیر ۱۴۰۰
خونآشام
چشمانم را بستهام، امان از آفتاب
آرام آرام صدایی در گوشم زمزمه میکند
صدایش آرام آرام جانی تازه در رگهایم جاری میسازد
صدای تو
صدای تو
توی گوشم
ناگهان دستی بر خاطراتم میشد و
پروانههای دشت گل خاطراتم به آسمان پر میکشند
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
کلاف مرتبط پیچیده شده
دوباره فاصلهی بین بیداری و رویاهام داره کم میشه. شبها نمیدونم خوابم یا نیمه خواب. روی تخت هستم و هیچ فاصلهای از واقعیت مکان و زمانم ندارم اما تمام تنم از افکار و احساسات پُر میشه و فلجم میکنه. برای ساعتها نمیتوانم حتی یک وجب هم جابجا بشوم، دقیقا مثل آدمی که خوابه، اما توام حواسم مثل بیداری سرجاشون هستند.
مثل گرگ و میش اول صبح که نه شبه و نه روز. یک قدرت عجب تمام وجودم رو پر میکنه و یکی پس از دیگری همه چیز را تحلیل میکنه و به سادهترین حالت ممکن بهم رابطهی بین بخشهای مختلف افکار پیچیده رو نشون میده. حس جدیدی نیست اما گاهی بیشتر رخ میدهند.
دیشب از یک مجموعهی لوپهایی که اقتصاد کشورها رو به هم مرتبط میکنه شروع شد به بمباران شیمیایی کُردهای عراق رفت و بعد هم قوانین تجارت داخلی کشورها. بعد به اینکه درس دادن به کلاس عظیم جستهای دروس پایه به دانشجوهای سال اولی آمریکایی که جوان و جسور هستند چه پیچیدگیها و خطرات خاص خودش رو داره و در آخر هم یکسری نکتههای کلیدی در مورد کارهایی که قبلا انجام دادم به ذهنم رسید که بهتره در زمان کار گرفتن بهشون اشاره کنم.
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۲۰۲۰ و خستگی مفرط
خستهام
عمیقا خستهام
بخش بزرگی از روزم را دروغ زندگی روزمره پُر میکند است
به زور استرس و گاهی موسیقی خوشحال ۱۵ ساعتی از ۱۶ ساعت بیداریم را میگذراندم اما کم کم یک ساعت شد دو ساعت و دوست شد سه ساعت
خوشحال نیستم
ناراحت نمیدانم هست یا نه
اما مطمئتم خستهام
مطمئنم دلم برایش تنگ میشود
با اشکهای سرازیر مینویستم
اما مینویسم
اما مینویسم
مینویستم
انگشتانم
خشک میشوند و در خاطراتم
خاطرات تابستانیم غرق میشوم
ای کاش اینبار از خاطراتم برنگردم
۲۴ دی ۱۳۹۹
با شیرجه رفته بودم شمعی که نذر کرده بودم واسه توادا کنم
عمیقترین کشف زندگیم بود. دستش رو گذاشت رو پشتم و یه هل محکمم داد. انگار گفت برو موسیو اینم آخرین درس زندگی. پاتو از رو ترمز بردار و تختهگاز برو. زندگی اینقدر کوتاهه که ترمز لازم نداره. یه پنج به سهی نرم و سرعتی. گرد و خاک رو هوا. یه باد شدید. من وایسادم و دنیا داره با تمام سرعت میچرخه. ترن هوایی تو راه شیری. بی زحمت فقط دستم رو دراز میکنم و دو تا کیوی تو دست راستم هست و یه مرز مجلسی تو دست چپم. دستامرو محکم و صاف میارم دقیقا جلوم. انگار دارم فانتوم میرونم. اما دستش موزه. موز مجلسی. لبا از شدت توجه و دقت غنچه شده. لب بالا توک دماغم رو داره لمس میکنه. غنچه پلاس. دنیامون رو لوپ باندر ست شده. رسیدم تهش دوباره رفت از اول. نیوتن هم خسته بوده گفته صاف و تخته. برای ما که دایرهست مثل ورژن انیشتین. شیجه میری ته نداره دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره فقط این دفعه فرقش اینکه من وایسادم و دنیا داره میچرخه. از اولش هم همین بوده فکر میکردم من دارم میرم جلو. غافل از اینکه جلوش همون عقبه و عقیش همون جلوش و خودش میچرخه. دمت گرم سلطان. نهادینه شدی تو بند بند وجودم. ای دل غافل به خدا رفته بودم زیارت دعا کنم سقا خونه.
سقا خونه
دیشب اومدم خونتون نبودی راستش و بگو کجا رفته بودی
آه یادته قول دادی قالم نظاری هی واسم عذر و بهونه نیاری
راستش و بگو کجا رفته بودی به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم
شمعی که نذر کرده بودم واسه توادا کنم
دروغ نگو دروغ نگو دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن
بهم میگن پشت سرت از مرد و زن تو رو با رقیب من دیده ان
تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود
تو رو با رقیب من دیده ان تو جاجرود نشسته بودی لب رود
دروغ میگن دوروغ میگن به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم
شمعی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم
چرا رفتی و قالم گذاشتی مگه با دیگری وعده داشتی
چی میشد اگه پیشم میموندی منو انتظار نمی نشوندی
دیشب اومدم خونتون نبودی راستش و بگو کجا رفته بودی
یادته قول دادی قالم نظاری هی واسم عذر و بهونه نیاری
راستش و بگو کجا رفته بودی به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم
شمعی که نذر کرده بودم واسه توادا کنم
۱۶ تیر ۱۳۹۹
خارج
چهارم یا پنجم دبستان بودم که فهمیدم بیشتر دوستانم فامیلی در خارج دارند و بعضیهایشان خانوادگی برنامهی خارج رفتن دارند و بعضی دیگر که از همبازیهای من نبودند چند باری خارج بودهاند. تکوتوک کسی پیدا میشد که آشنایی در خارج نداشت.
وقتی مدرسه راهنمایی را شروع کردم، بعضی از بچهها درس نمیخواندند داشت به رفتنشان نزدیک میشد. بعضیها درس نمیخواندند چون قبلاً رفته بودن خارج و قرار بود بعد از دبیرستان همانجا بمانند و در خارج مهم نبود نمرههایت چطور است. خارجیها تیشرت و شلوار جین میپوشند و کیف کولیهایشان رنگهای هیجانانگیز دارد. بعضی بچهها از همینالان شروع کرده بودند به تمرین کردن که وقتی خارج هستند با شرایط آشنا باشند. یکسری بچهها که سالی یکی دو بار خارج میرفتند کفشهای قرمز بسکتبال مایکل جردن خریدند.
وقتی رفتم دبیرستان فهمیدم که یک عدهای از بچهها برای همیشه رفتهاند و دیگر برنمیگردند. دوستهایشان خیلی مأیوس نبودند چون قرار بود آنجا همدیگر را ببینند و دوباره دو هم باشند. دبیرستان عجیب بود. آنهایی که نرفتند، ماندند تا شد سال ۹۰ وقتی بچههای دبیرستان دورهم جمع شدیم حدود ۳۰ نفری بودیم اما بهمرور هرسال کمتر شدیم. یکسری که تا آن زمان سالی یکی دو بار برمیگشتند ایران دیگر دلودماغی نداشتند و خارج ماندند و دیگر ندیدمشان. شد سال ۹۲ و ۹۳، خیلیها دانشجویی رفتند. من هم با همین موج رفتم. بعداً دیدم که زیر ده نفر ماندهاند و آنها هم به مدد پدرهایشان هنوز جانی دارند که با سیلی صورت خودشان را سرخ نگهدارند.
۹۳ وقتی به خارج رسیدم، نمیدانستم که هستم. از پسربچههای ۱۹ ساله تا مرد ۵۵ ساله، هرکسی رسید از سردرگمیم استفادهای کرد و رفت. سالها طول کشید تا خودم را پیدا کنم. سیساله بودم که تازه فهمیدم کی هستم.
ما گمگشتگان
بخش بزرگی از دغدغههای روانیم
جنبهی دیگری که باید به آن دقت بیشتری داشته باشم، پاسخم به سؤالات و جملات کوتاهم در تأیید گفتههای دیگران است. وقتی کسی سؤالی میپرسم،
اول باید زمان را بسنجم که فرصت آماده کردن جوابی دارم یا خبر.
دوم باید مطمئن شوم که سؤال را درست متوجه شدهام.
سوم بسنجم که چرا این سؤال را از من پرسیدهاند.
چهارم پاسخ سؤال به شخص پرسشگر ربطی دارد یا نه.
پنجم با ذکر شرایط پاسخ درست را بگویم.
آخرین روز جمعهی ترم پاییز سال ۲۰۱۹
درواقع آخرینترم سال ۲۰۱۹، سال تحصیلی پرفرازونشیبی بود. با اوقاتتلخ پیش از امتحان جامع دکترا شروع شد، بعد با دوران پررنج گروه تحقیقات دانشگدهی بایوفیزیک ادامه پیدا کرد و سرانجام به گروه فیزیک و ترم ختم شد. ترم پاییز درسی نداشتم و فقط درس دادم و تحقیق کردم. هنوز جوهر سوزان جلسهی گردهمایی دانشکده خشک نشده تلنباری از رخدادهای دیگر همهچیز را مدفون کرد.
روزهای سختی را میگذرانم. احساس میکنم نه حوصلهی کسی رادارم و نه کسی حوصلهام را داد. ابتدا احساس میکردم میخواهم تنها باشم اما در جمع خودم را گم میکردم و پرانرژی و دور ازآنچه هستم ظاهر میشدم. اما گمانم فهمیدم سکوت آنچه میخواهم نیست. آنچه آزارم میدهد کردن کاری است که بعدازآنکه کردمش پیشمان میشوم و با خود افسوس میخوردم که ایکاش فلان حرف را نزده بودم یا فلان کار را نکرده بودم. برایتان خلاصه بگویم، از خم شدن زیادی روی میزی که عدهی دور آن نشستهاند گرفته تا حرف زیادی که گفتن ندارد.
خودآگاهی ازآنچه میگویم و جایگاهی که در طوفان افکار و احساسات گم میشود و پسازآنکه همهچیز فروکش کرد دوباره یادم میآورد که فراموشش کردم.