گذشته

۱۶ تیر ۱۳۹۹

ما گم‌گشتگان

ما گم‌گشتگان گذر زمان کاری جز تلاش کردن نکردیم به امید آنکه شاید آنچه خوشی نامیده می‌شود را برای لحظه‌ای تجربه کنیم. عصر شنبه‌ای در دل سرزمین سبز و تاریک و نمناک اورگانِ پاییزی است و دلم چون کفتر چاهی‌های سرزمین مادری پر می‌کشد به قامت سقف قفس. قَلَیان دل، حملات برق‌آسا و لحظه‌ای احساسات و کمی بعد خراش دوبار‌ه‌ای ضخم بال‌هایی که سال‌هاست قبل از التیام دوباره چاک داده‌شده‌اند. چشمانم تحمل تاریکی را ندارد، امنیت برایم به لباس‌های سبز و باطوم‌های مشکی و سرخی خون گره‌خورده است. نوسانات نوار مغزیم با فرکانس لامپ مهتابی هم گام شده است. سه سال و نیم است چهره‌ی عزیزترین‌هایم را لمس نکرده‌ام. گویی آخرین نبض‌های تراوش افکارم چون طوفانی پیکر پوسیده و خسته‌ام را با خود به جهانی دیگر برده‌اند و من خسته‌تر از آنم که دوباره دست در عمق مغزم کنم، موقعیت‌یابم را محکم در مشتم بگیرم و به‌سوی سکان خیز بردارم. 

هیچ نظری موجود نیست: