ما گمگشتگان گذر زمان کاری جز تلاش کردن نکردیم به امید آنکه شاید آنچه خوشی نامیده میشود را برای لحظهای تجربه کنیم. عصر شنبهای در دل سرزمین سبز و تاریک و نمناک اورگانِ پاییزی است و دلم چون کفتر چاهیهای سرزمین مادری پر میکشد به قامت سقف قفس. قَلَیان دل، حملات برقآسا و لحظهای احساسات و کمی بعد خراش دوبارهای ضخم بالهایی که سالهاست قبل از التیام دوباره چاک دادهشدهاند. چشمانم تحمل تاریکی را ندارد، امنیت برایم به لباسهای سبز و باطومهای مشکی و سرخی خون گرهخورده است. نوسانات نوار مغزیم با فرکانس لامپ مهتابی هم گام شده است. سه سال و نیم است چهرهی عزیزترینهایم را لمس نکردهام. گویی آخرین نبضهای تراوش افکارم چون طوفانی پیکر پوسیده و خستهام را با خود به جهانی دیگر بردهاند و من خستهتر از آنم که دوباره دست در عمق مغزم کنم، موقعیتیابم را محکم در مشتم بگیرم و بهسوی سکان خیز بردارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر